سلام بچه ها ، حالتون خوبه ؟
من یک نقالم . نقال یعنی قصه گو . امروز هم می خواهم برایتان یک قصه بگویم . یه قصه از زمان های خیلی خیلی دور . قصه ی آرش …
تا حالا اسمش را شنیده اید ؟
این که می بینید (….) نقشه ی کشور ما ایران است . کشور یعنی جایی که ما با بابا و مامان و خواهر و برادر و دوستان و اقواممان زندگی می کنیم ، هم دیگر را می شناسیم ، زبان هم را می فهمیم و با هم مهربانیم . اما آن هایی که آن طرف این نقشه هستند ممکن است به زبان ما حرف نزنند و شاید خیلی هم مثل ما نباشند .
اسمسرزمینی که ما در آن زندگی می کنیم ، ایران است . ما همه ایران را دوست داریم و مواظبیم که هیچ کسی نخواهد آن را از ما بگیرد . هروقت هم یک چنینی آدم هایی پیدا شدن محکم محکم جلوی آن ها می ایستیم و نمی گذاریم کسی سرزمین خوبمان را از ما بگیرد .
قصه ای که می خواهم برایتان تعریف کنم مربوط به یکی از همین ماجرا ها است .
در زمان های قدیم ، کشور آباد و قشنگ ما شاهی داشت که اسمش منوچهر بود . منوچهر خیلی دانا و خوب بود و مردم هم او را دوست داشتند . ایرانیان همه با هم به خوبی و خوشی زندگی می کردند . اما آن طرف ایران ، آن دور دور ها یک آدم بدی بود که توی یک کشور دیگر زندگی می کرد . اسم این آدم بدجنس افراسیاب و اسم کشورش هم توران بود . توران کشور خیلی سردی بود . پر از کوه ها و سنگ های بلند و زندگی در آن خیلی سخت بود . به خاطر همین افراسیاب خیلی دلش می خواست سرزمین آباد و قشنگمان را از ما بگیرد . او می گفت : من ایران را می خواهم ایران باید مال من باشه .
او با سربازاش به طرف ایران آمدند تا به زور ایران را از دست ایرانیان بگیرند .
آن ها با شمشیرهاشان با ایرانی ها جنگیدند. ایرانی ها هم با این که خیلی کمتر از تورانیان ، بودند با شجاعت با آن ها جنگیدند و جنگیدند و نگذاشتند آن آدم های بد کشورمان را از ما بگیرند .
اما بچه ها ، این جنگ خیلی طول کشید . سرباز های ما خسته و زخمی شده بودند و روز به روز کم و کمتر می شدند . منوچهر باید یک کاری می کرد . باید هر طور شده افراسیاب و سربازهایش را از ایران بیرون می کرد .
منوچهر به افراسیاب گفت : از کشور ما برو بیرون . ما کشورمان را دوست داریم آن را به تو نمی دیم . افراسیاب گفت خوب من هماین سرزمین را دوست دارم . دلم می خواد ایران مال من باشد . منوچهر گفت تو باید بروی بیرون به خاطر این که ما اگر بمیریم هم کشورمان را به تو نمی دهیم . افراسیاب می دانست که منوچهر راست می گوید و از هیچ راهی نمی تواند ایران را از دست ایرانیان بیرون بکشد .
به خاطر همین پیش خودش فکر کرد ایرانی ها خیلی شجاعند و من نمی توانم ایران را از دست این آدم های شجاع بیرون بکشم . خوب است که به آن ها کلک بزنم . آن ها را گول بزنم و از یک راه دیگر ایران را از چنگشان در بیاورم . به همین خاطر به اسفندیار گفت : بیرون رفتن من یک شرط دارد .
– شرط ؟
– – چه شرطی ؟ چه شرطی ؟
بچه ها فکر می کنید آن شرط چیست ؟ به چه شرطی افراسیاب حاضر است از ایران بیرون برود ؟
افراسیاب گفت من به این شرط از ایران می روم بیرون و دیگر جنگ نمی کنم که یکی از سرباز های شما یک تیر به طرف ما بیندازد . تیر هرجایی که افتاد تا آن جا مال شما باشد . بقیه اش هم مال ما .
منوچهر از این حرف تعجب کرد . تا حالا چنین شرطی را جایی نشنیده بود . گفت این شرط خوبی نیست . آخر مگر یک تیر چقدر می تواند دور برود . اگر ما این شرط را قبول کنیم ، ممکن است تیر خیلی دور نیفتد و کشور ما خیلی کوچک بشود .
افراسیاب گفت همین است که هست . شما باید یک تیر بندازید و اندازه ی کشورتان را مشخص کنید . اگر نه من کشورتان را از شما می گیرم .
افراسیاب خیلی بدجنس بود . فکر می کرد این طور حتماً می تواند ایرانمان را از ما بگیرد . اما بچه ها افراسیاب خبر نداشت ایرانی ها چقدر قهرمان و شجاعند .
خلاصه ، منوچهر مجبور شد این شرط را قبول کند . چاره ای نداشت . کار دیگری نمی توانست بکند .
منوچهر آمد و با بزرگان ایرانی حرف زد . به آن ها گفت افراسیاب می خواهد ایران را از ما بگیرد . یک شرط سخت برای ما گذاشته است . گفته است یک تیر پرتاب کنید ؛ هرجایی که افتاد تا همان جا برای شم باشد . بقیه ی این سرزمین هم برای تورانیان . چه کار کنیم ؟ ایرانی ها گفتند این شرط خیلی عجیب و خطرناکی است . یعنی کسی پیدا می شود که چنین تیری را بیندازد ؟
منوچهر گفت : ما مجبوریم این تیر را بیندازیم تا بتوانیم ایران را برای خودمان نگه داریم . هیچ چاره ای نداریم . دشمن این بار این طوری وارد جنگ شده . چاره ای نداریم . باید جلوش بایستیم .کسی که این تیر را می اندازد باید خیلی قوی باشد تا بتواند تیر را خیلی خیلی دور بیندازد تا دوباره کشورمان از خودمان بشود ولی اگر نتواند تیر را خیلی دور بیندازد ؛ کشورمان کوچک می شود . آن وقت خانه هامان هم تنگ و کوچک می شود و دل هایمان غصه دار می شود .
بچه ها به نظر شما کسی می تواند تیری بیندازد که تا آن دور دور ها برود ؟
چه کسی حاضر است چنین تیری را بیندازد ؟
به نظر شما چه کسی می تواند چنین تیری بیندازد بچه ها ؟
ایرانی ها همه نگران بودند و به این شرط خطرناک فکر می کردند . یک دفعه از میان آن آدم ها یک ایرانی بیرون آمد . او آرش بود . آرش مرد قوی و خیلی شجاعی بود . آرش با قدرت و اطمینان جلو آمد و گفت : منوچهر نگران نباش . من این تیر را می اندازم . من می توانم یک تیر بیندازم که خیلی خیلی دور بیفتد تا کشورمان مثل قبل بزرگ بزرگ باشد . منوچهر از جا بلند شد . به آرش نگاه کرد و به حرف هایش فکر کرد .
منوچهر سال های سال بود که آرش را می شناخت . به قدرت او مطمئن بود . آن ها سال ها در کنار هم با دشمن جنگیده بودند . یک دفعه همه ی نگرانی ها از صورت منوچهر پاک شد . منوچهر به آرش لبخند مهربانی زد و سرش را تکان داد . فریاد شادی مردم ایران بلند شد . همه ی ایرانی ها از این که آرش قبول کرده است تیر را بیندازد خوشحال شدند . همه ی مردم آرش را می شناختند . آن ها می دانستند که آرش قهرمان قهرمانان است و می تواند چنین تیری را بیندازد و حاضر است جانش را فدای ایران بکند.
منوچهر یک تیر طلایی خیلی مخصوصی داشت که آن را برای یک روز مهم پنهان کرده بود . آن تیر را آورد و به آرش داد .
آرش تیر را گرفت و رو به مردم ایران کرد و گفت : من آرشم . آرش کمانگیر . همه ی شما مرا می شناسید . به بدن من نگاه کنید . سالم سالم هستم . اما حاضرم برای انداختن تیر جانم را فدای کشورم کنم . بعد تیر و کمانش را برداشت و به طرف کوه دماوند راه افتاد . با پاهای قوی و نیرومندش از کوه بالا رفت . بالای کوه که رسید ، اول از همه دعا کرد و از خدا کمک خواست .گفت خدایا کاری کن من بتوانم تیرم را خیلی دور بیندازم تا خانه هامان تنگ و کشورمان کوچک نباشد . خدایا به من کمک کن تا بتوانم کشورم را حفظ کنم .
بعد از این که آرش دعا کرد تیرش را در کمان گذاشت . ( بچه ها دعا کنید که تیر آرش خیلی دور بیفتد . آرش همه ی توانت را به کار بگیر . آرش چشم امید همه ی ایرانیان به توست … آرش از خدا کمک بگیر و تیر را رها کن ) آرش زه کمان را کشید و کشید و کشید و یک دفعه تیر را رها کرد . تیر پرتاب شد . خیلی دور . تیر کجا رفت ؟ آرش با تمام قدرتش زه کمان را کشیده بود . دیگر جانی در بدن نداشت . از خستگی روی زمین افتاد . اما تیر رفت و رفت و رفت . باد آن تیر را خیلی خیلی دور برد . مردم با اسب هایشان دنبال تیر دویدند . هرچه می رفتند به تیر نمی رسیدند . دو روز با اسب های تند رو به دنبال تیر رفتند تا این که بالاخره آن را پیدا کردند . تیر پای یک درخت گردو افتاده بود . مردم ایران خیلی خوشحال شدند . آرش توانسته بود تیر را خیلی خیلی دور پرتاب کند . تا آن جایی که تیر افتاده بود ، مال ایران شده بود و به همین خاطر ایران مثل قبل بزرگ شده بود . همه ی ایرانی ها شادی می کردند و خوشحال بودند .
اما افراسیاب چی ؟ افراسیاب خیلی ناراحت بود . او دلش می خواست تیر آرش خیلی دور نیفتد تا ایران کوچک بشود و بتواند سرزمین ما را بگیرد . اما نقشه اش درست از آب در نیامد . او مجبور شد سربازهایش را بردارد و از ایران برود و دیگر هم اطرف ایران پیدایش نشود . همه ی مردم ایران برای آرش جشن گرفتند . حالا دیگر کشور ایران از دست دشمنانش راحت شده بود . آباد و آزاد و سرسبز .
آرش با تمام وجودش از ایران دفاع کرد . ما هم سعی می کنیم مثل آرش خوب و قهرمانی باشیم و نگذاریم آدم های بد با بهانه ها و حقه های عجیبشان کشورمان را بگیرند . حالا بچه ها به من بگویید چه کسی می تواند مثل آرش قهرمان تیر های بلند بلند پرتاب کند ؟
به نظر تو آرش چه شکلی است ؟
آرش شاید این شکلی باشد
( عکس یک کودک با تیر و کمان )
شاید هم این یک آرش باشه .
( عکس یک رزمنده ی ایرانی )
تو می تونی مثل آرش باشی؟ اگه تو آرش باشی چه شکلی از کشورمان مواظبت می کنی ؟
( عکس خودت را با لباس آرش بکش )
هریک از این آدم ها هم یک آرش بودند که جانشان را فدای کشورشان کردند .
(عکس چند رزمنده )
نوشته سیما صادقیان