دماوند چهره ی خود را در ابرها پنهان کرده بود و قله ی آن از پایین کوه دیده نمی شد . آرش با پاهای قوی خود از صخره ها و سنگ ها بالا رفت . هر چه بالاتر می رفت هوا خنک تر می شد . صدای پایش سکوت سنگین بالای قله را بیشتر نشان می داد . آرش از میان ابرها گذشت و نفس عمیقی کشید . دلش می خواست دست دراز کند و ابرها بغل کند . سکوت بر روی آرش سنگینی می کرد . زیر لب گفت : ابرها …. صدایش در سکوت قله خفه شد . دوباره گفت ابرها … چرا نمی بارید . صدایش پر از بغض و غصه بود . نفس عمیقی کشید . دلش می خواست دست دراز کند و ابرها را در بغل بگیرد . قطره های کوچک شبنم روی لباس و کمانش نشسته بود . آرش دستش را روی کمانش کشید و گفت ابرها … چرا نمی بارید ؟ پاسخ آرش فقط سنگینی سکوت بود . اشک در چشمانش حلقه زده بود . زیر لب گفت … پیش از این با خاک ایران مهربان تر بودید . اما حالا با شتاب از آسمان ایران می گذرید و حتی قطره ای هم نمی بارید .. صدایش در میان ابرها گم شد .
تا هفت سال پیش زمین ایران آباد و سرسبز بود . آن قدر سرسبز که همسایه های ایران دلشان می خواست تکه ای از آن خاک را برای خود داشته باشند . آرش به دور دست ها چشم دوخته بود و انگار با خود حرف می زد . چند قدم به سوی شرق رفت و گفت : هفت سال پیش تورانیان چادر نشین از شرق ایران حمله کردند . سرزمین تورانیان سرد و پر از سنگ و صخره بود . آنان مجبور بودند به جستجوی کمی آب و علف برای دام هایشان از این طرف به آن طرف بروند . سر سبزی و آبادی خاک ایران آنان را به طمع انداخت . به ایران حمله کردند تا گوشه ای از این خاک را برای خود بگیرند . اما از همان زمان که تورانیان با فرمانده ی بی رحمشان افراسیاب وارد خاک ایران شدند و خون بی گناهان را بر زمین ریختند ، ابرها هم حیفشان آمد که قطره های باران خود را بر روی این خاک بپاشند . آرش تیری از تیردان بیرون آورد و در چله ی کمان گذاشت و به سوی شرق نشانه رفت و زیر لب گفت : شاید اگر تورانیان از ایران بیرون بروند . آسمان باز هم با خاک ایران مهربان شود . آرش کمان را کشید و بعد تیر را رها کرد . تیر در میان ابرها گم شد . تیر دیگری از تیردان در آورد و گفت : تورانیان باید از خاک ایران بروند … اما چگونه ؟ ایرانیان هفت سال است که جنگیده اند . دیگر خسته و ناتوان شده اند … فرمانده ایرانیان منوچهر همه ی راه ها را برای بیرون کردن تورانیان آزمایش کرده است اما هیچ چیزی نتوانسته است جلوی زیاده خواهی تورانیان را بگیرد .
بغض به آرش امان نداد . اشک از چشمش روی گونه هایش دوید . دلش می خواست هر طور شده راه مناسبی برای بیرون کردن افراسیاب و تورانیان پیدا کند . دلش ناآرام بود باید کاری می کرد . از کوه پایین آمد تا پیش منوچهربرود .
از سوی دیگر منوچهر هم غمگین بود و برای نجات از دست دشمن هیچ راهی به نظرش نمی رسید . منوچهر فرماندهان و بزرگان ایران را به کاخ خود دعوت کرد تا با یکدیگر گفتگو کنند . آرش هم در آن میان بود . هر کس برای رهایی از دست دشمن پیشنهادی می داد . اما هیچ راه حلی مناسب به نظر نمی رسید . گفتگو بی نتیجه بود . فرماندهان و بزرگان از کاخ بیرون رفتند . منوچهر همچنان در فکر فرو رفته بود . چهره ی غمگین او هفت سال بود که لبخند را به خود ندیده بود . از جای بلند شد و از کاخ بیرون رفت . به گل ها و درخت های خشکیده و دشت های سوخته ی ایران نگاه کرد . با خود فکر کرد که ستم و بدی همه جا را فرا گرفته است و او نتوانسته است برای رهایی ایرانیان کاری بکند . رو به آسمان کرد . ابرها از سرزمین ایران رد می شدند و نمی باریدند . بغض گلویش را گرفته بود . فریاد زد : خدایا … کمکم کن . اشک در چشمانش حلقه بسته بود . با خود فکر کرد چرا همه چیز این قدر زشت و بد شده است ؟ اگر می شد این زشتی را پاک کرد . اگر قطره ای باران می بارید و این ظلم را می شست…اگر تیرگی یک قدم عقب نشینی می کرد …اگر افراسیاب یک قدم از خاک ایران دور می شد … بعد به نظرش رسید که شاید اگر ایرانیان یک کمی همت کنند خدا هم به کمک آن ها بیاید و بتوانند ستم را از ایران بیرون کنند . با این فکر دلش به اندازه ی ذره ای امیدوار و روشن شد . به تورانیان خبر داد که می خواهد برای تمام کردن این اوضاع نا به سامان افراسیاب را ببیند . تورانیان هم از این وضع خسته شده بودند .
منوچهر و افراسیاب با یک دیگر گفت گو کردند . افراسیاب اصلاً حاضر نبود ایران را ا ز دست بدهد . منوچهر دید که از هیچ راهی نمی تواند افراسیاب را از ایران بیرون کند . به همین خاطر به او گفت . ما هیچ کدام نمی توانیم به این وضع ادامه بدهیم . تو با ستم خود همه ی سبزی و آبادی ایران را سوزانده ای و از بین برده ای . اگر ایران را می خواهی باید این سرزمین را بین خود قسمت کنیم . افراسیاب هم قبول کرد . اما چگونه باید ایران را تقسیم کرد ؟ مرز بین ایران و توران را چه کسی باید تعیین می کرد ؟ منوچهر پیشنهاد داد از سوی ایران به طرف توران تیری پرتاب شود تا مرز بین دو سرزمین مشخص شود . افراسیاب با خود فکر کرد مگر یک تیر چقدر می تواند دور برود . هر چقدر هم این تیر دور پرتاب شود باز هم خیلی از قسمت های ایران برای او می ماند و همین هم برای او کافی است . به همین خاطر شرط را قبول کرد . قرار شد یک جوان مرد ایرانی این تیر را پرتاب کند .
منوچهر بزرگان و سرداران ایران را دور خود جمع کرد و پیمانی را که با افراسیاب گذاشته بود برایشان بازگو کرد . خیلی از بزرگان از این شرط و قرار تعجب کردند . تعدادی از آن ها گفتند با این پیمان ممکن است قسمت زیادی از ایران به تورانیان برسد . همه به فکر فرو رفته بودند . آیا این تصمیم منوچهر درست بود ؟ عقب راندن بدی باید قدم به قدم اتفاق بیفتد ؟ اگر ناگهان به دشمن شبیخون می زدند یا اگر جنگی دیگر به راه می انداختند بهتر نبود ؟ اصلاً کسی وجود دارد که چنین تیری را پرتاب کند ؟ سکوت همه جا را فرا گرفته بود و منوچهر نگران بود که کسی حرفش را نپذیرد و یاریش نکند . دل ها نگران و سرهای همه پایین بود . قلب ها تند تند می تپید و دقایق به کندی می گذشت . ناگهان از میان صف بزرگان ، جوانمردی قدم پیش گذاشت . از صف سرهای سر به زیر بیرون آمد و محکم و با صلابت جلو منوچهر ایستاد . او آرش بود . منوچهر به چهره ی مصمم آرش نگاه کرد . آیا آرش آمده بود تا از او پشتیبانی کند یا می خواست به خاطر این پیشنهاد عجیب سرزنشش کند .
آرش جلوتر رفت و با صدای بلند به منوچهر گفت : منوچهر ما قبلاً جوان مردانه جنگیده ایم اما نتوانسته ایم دشمن را از کشور خود بیرون کنیم . همه ی را ه ها را آزمایش کرده ایم . اما همه ی تلاش ما بی نتیجه بود . مطمئنم که پیشنهاد تو تنها راهی است که می تواند ایران را از این وضع نجات بدهد . من حاضرم در این راه هر کاری انجام بدهم . حتی اگر بدانم جانم در خطر است باز هم حاضرم این راه را آزمایش کنم . شاید به این وسیله ظلم و بدی از کشورمان دور شود . منوچهر به سرتا پای آرش نگاه کرد . آرش سال ها در سپاه ایران از کشور خود دفاع کرده بود و منوچهر به درستی و توان او اطمینان داشت . با شنیدن سخنان آرش ، قلب منوچهر آرام گرفت . پس از سال ها لبخند زد . با اطمینان به سوی آرش رفت . به او نزدیک شد و گفت : آرش تو سال ها با دشمن جنگیده ای و حیله و نیرنگ دشمن را خوب می شناسی . هر حیله ای را که دشمن بخواهد به کار بندد می توانی نقش بر آب کنی اما این بار … دشمن مقابل تو نیست . برای دور کردن او باید تیر پرتاب کنی . هرچه تیر تو دورتر بیفتد دشمن هم از ما دورتر خواهد شد . آرش سکوت کرده بود و به حرف های منوچهر فکر می کرد . منوچهر ادامه داد : این تیراندازی پرتاب یک تیر معمولی نیست .. ممکن است جان تو به خطر بیفتد . اگر هم نتوانی تیر را به خوبی پرتاب کنی .. تمام ایرانیان به خطر می افتند . آرش با آرامش لبخند زد . لباسش را از تن بیرون آورد . تن قوی و نیرومندش را نشان داد و گفت ببین منوچهر ، من سالم و قوی هستم . توانایی جنگ با هر دشمنی را دارم . من می دانم که با پرتاب این تیر ممکن است جان من به خطر بیفتد اما این تن آماده است تا فدای ایران بشود . مطمئن باش من تیری پرتاب خواهم کرد که دشمن را تا آخرین حد ممکن از خاک ما دور کند . منوچهر لبخند زد و دل ایرانیان به نجات امیدوار شد . منوچهر به سوی آرش آمد . در دستش تیری طلایی و درخشان دیده می شد . تیر را به آرش داد و گفت : این تیر ، تیر نجات ایران است . این تیر را بگیر و آن را با کمانت در دور ترین جایی که ممکن است پرتاب کن . آرش تیر را گرفت و به آن نگاه کرد . او می دانست که انجام چه کار بزرگی را پذیرفته است . پای تعیین مرز یک کشور در میان است . اما با این حال با قدرت و اطمینان تیر را در تیردان خود گذاشت و از کاخ خارج شد . این خبر در همه جا پخش شد . ایرانیان نگران بودند و برای آرش دعا می کردند .
فردا صبح زود فردایی دیگر برای ایران و آرش بود . خورشید اولین اشعه هایش را مثل تیری طلایی به طرف زمین پرتاب می کرد . آرش به بالای کوه رسید . از آن بالا به سرزمین های پای کوه نگاه کرد و بعد رو به آسمان کرد و دست به دعا برداشت . از خدا یاری خواست و گفت ای خدای بزرگ ، تو هیچ وقت انسان های آزاده را به حال خودشان رها نکرده ای . تو همیشه از درستی و راستی پشتیبانی کرده ای . ایرانیان با تمام وجودشان از ظلم و ستم خسته و بیزار شده اند . من از قلب ایرانیان به سوی تو آمده ام تا همه ی تلاش خودم را برای از بین بردن بدی بکنم . از تو یاری می خواهم . کمکم کن تا زشتی و بدی را از سرزمینم پاک کنم .
بعد با قدرت و اطمینان تیر طلایی را از تیردان بیرون آورد و آن را در چله ی کمان گذاشت و تا جایی که می توانست زه کمان را کشید . نیرویی عجیب در خود احساس کرد . انگار دستی قدرتمندانه با او زه را به عقب می کشید . تمام نیروی آرش در دستانش جمع شده بود . به پرتو طلایی خورشید نگاه کرد و به آینده ی روشن ایران فکرکرد . سپس چشمانش را بست . باز هم زه را کشید و تیر را رها کرد . ناگهان تیر با شتاب فراوان از چله کمان به بیرون پرتاب شد . آرش آخرین نگاهش را به تیر انداخت . تیر هر لحظه دور و دورتر می شد تا از چشم آرش ناپدید شد . آرش بزرگ ترین کار زندگیش را انجام داده بود . برای پرتاب تیر همه ی توان خود را به کار گرفته بود . دیگر نیرویی در بدنش نمانده بود . چشمانش را بست و یک باره بر زمین افتاد . پیکر آرش بر زمین افتاد اما جان آرش تیر را تا آن دورها با خود می برد .
مردمی که پایین کوه بودند منتظر بودند ببینند تیر کجا بر زمین می افتد . اما تیر پایین نیامد و باد آن را با خود می برد . ایرانیان لبخند به لب و تورانیان هراسان بر اسب هایشان سوار شدند و به دنبال تیر رفتند . روز به آخر رسید اما تیر همچنان پیش می رفت . روز دیگری فرارسید و آن هم درحال تمام شدن بود که مردم تیر را دیدند که درحال پایین آمدن است .
سواران به کنار یک درخت گردو رسیدند . در آن منطقه هیچ درخت دیگری دیده نمی شد و این بزرگ ترین درختی بود که سپاهیان تا به آن روز دیده بودند . تیر طلایی آرش فرود آمد و به پایین تنه ی درخت نشست . تیر در دورترین جایی که ممکن بود به زمین فرود آمده بود . ایرانیانی که جلو تر بودند ایستادند و فریاد شادی کشیدند . سپاهیان همه به کنار درخت گردو رسیدند و با چشمان خود تیر طلایی آرش را دیدند . گرد و خاکی که از زیر پای سم اسب ها بلند شده بود همه جا را فرا گرفته بود همه ی ایرانیان خوش حال و تورانیان غمگین بودند . تورانیان باورشان نمی شد که دوباره باید به پشت مرز ایران یعنی به آن سرزمین سرد و پر سنگ و صخره ی خودشان برگردند . با خودشان می گفتند این چه تیری بود که دوباره ما را از ایران بیرون کرد . ایکاش این شرط را نپذیرفته بودیم . اما هیچ چاره ای نداشتند باید از ایران بیرون می رفتند . تورانیان شرمنده و سربه زیر بودند .
گرد و خاک نفس ها را بند آورده بود و چشم چشم را نمی دید . ناگهان قطرات باران بر روی گونه های سپاهیان خسته و تشنه نشست . قطرات باران تند و تند تر شد . بدی و زشتی از ایران بیرون رفته بود و شادی و خوبی دوباره همه ی ایران فرا گرفت . بعد از هفت سال باران که نشانه ی لطف خدا بود از آسمان فرود آمد . جشن ایرانیان را لطف خدا کامل کرد .
نوشته : سیما صادقیان