advertisement

روایتی اسطوره ای درباره ی حاجی فیروز

قصه ی  پیدایش حاجی فیروز(پیروز ، خواجه پیروز ، آتش افروز ، یا … ) به گونه های مختلفی حکایت شده است . روایت اساطیری این پدیده ، خوانشی از این ماجرا است که باید مورد توجه قرار بگیرد هرچند که ادبیات مردمی ، ریشه ی این داستان را با بیانی دیگر تعریف می کند . پرداختن به روایتی نباید ما را از توجه به روایت های دیگر باز دارد .  در این داستان سعی شده است به گونه ی بسیار ساده برخی مفاهیم اسطوره ای ماجرا ، برای کودکان بازگفته شود . این روایت ازحاجی فیروز ، داستانی است اساطیری مربوط به دوره های بسیار دور . این بیان که شاید به حکایت ها و باورهای مردم  « میان دو رود »  نزدیک تر باشد ، به گونه ای زیبا با اساطیر دیگر مانند اسطوره ی گیلگمش سومریان ، رامایانای هند و حماسه ی سیاوش ایرانیان نزدیکی دارد . در این روایت حاجی فیروز از اعماق تاریخ می آید و به باور بازگشت از جهان مردگان و زندگی دوباره اشاره دارد . به هرحال این هم روایتی است که خواندنش خالی از لطف نیست :

DS11111111111C_7924

         در روزگاران گذشته ، آدم ها دوست داشتند در ذهن خود برای هر چیزی که با آن سر و کار دارند مادر و سرچشمه ای تصور کنند و برای آن نشانه ای قرار دهند . آنان در خیال خود برای آب ها ، گیاهان ، گرما ، سرما و خیلی چیزهای دیگر الهه یا مادری به عنوان یک نشانه ساخته بوند . بعضی از این نشانه ها به صورت نقاشی یا مجسمه در آثار گذشتگان دیده می شود . آدم ها برای هر یک از این نشانه ها ، قصه هایی می ساختند این  قصه ها آن قدر بین مردم تکرار می شد که خیلی ها فکر می کردند   این افسانه ها ریشه در واقعیت دارد .

         یکی از این نشانه ها « اینانا »  نام دارد  .  اینانا برای مردم گذشته ، نشانه ی میل به زندگی و سرچشمه و مادر همه ی آب های روی زمین بود  .  ایشتر ( ایشتار ) نامی بود که بابِلیان قدیم  به این نشانه داده بودند .

   ….  اینانا  سرچشمه ی همه ی آب ها را در اختیار خود داشت و هر وقت دوست داشت آب ها را روی زمین جاری می کرد . او به   سرزمین های خشک و تشنه ، آب و زندگی می داد . چشمه ها از همه جا می جوشید و زمین پر از آب بود اما زمین بی حاصل بود و هیچ گل و گیاهی نمی رویید . اینانا دلش می خواست دلیل افسردگی زمین را بداند تا بتواند سردی و دلمردگی را از سرتاسر زمین پاک کند .

         اینانا به آب های جوشان رودخانه ها نگاه کرد و بعد بر روی زمین دست کشید . خاک سرد سرد بود . دانست سرمای خاک است که نمی گذارد گیاهی بروید . زمین باید گرم می شد . او  برای پیدا کردن کسی که بتواند خاک را زنده و گرم کند به راه افتاد . از سرزمین های بسیاری گذشت . آن قدر رفت تا به کوه های سر به فلک کشیده ای رسید . از پشت کوه صدای مبهمی به گوشش رسید . انگار کسی او را صدا می زد . اینانا  از  کوه و صخره ها و سنگ ها گذشت تا به دشتی سبز و هموار رسید . مرد جوانی روی کُنده ی درختی نشسته بود و  با  بادبزنی که از شاخ و برگ درختان درست کرده بود، خود را باد می زد . او فرمان روای آن سرزمین ، تموز بود . تموز نشانه ی سر سبزی و نگهبان گیاهان روی زمین بود . اینانا به خاک زیر پای تموز نگاه کرد . خاک تشنه بود . و گیاهان نمی توانستند به خوبی رشد کنند .

اینانا گفت : این گیاهان تشنه اند .

تموز  گفت : می دانم . گیاهانم از تشنگی پژمرده شده اند ؛ اما من آبی ندارم که به آن ها بدهم .

 اینانا گفت سرچشمه ی همه ی آب ها در دست من است . آن وقت کف دستش را به طرف گیاهانی گرفت که زیر پای تموز روییده بود . از میان دستان اینانا چشمه ای جوشید و آب روان شد . خاک تشنه آب را نوشید . گیاهان جان گرفتند و سر خود را بالا کردند . اینانا چرخید و به اطراف خود نگاه کرد . هر جایی که نگاه می کرد چشمه ای می جوشید . آب ها روی زمین جاری شد ، گیاهان سرسبز  و زمین زنده شد .

   اینانا برگشت و به تموز نگاه کرد . تموز لبخند می زد . سرزمینش زنده و آباد شده بود . اینانا گفت : من دنیا را به همین شکل می خواهم ، سرسبز و شاداب .

  تموز گفت : ایکاش همین جا می ماندی تا گیاهان من همیشه زنده باشند . آب بدون گیاه و گیاه بدون آب چه معنایی دارد ؟

 اینانا همان جا ماند و  زندگی تازه ی خود را با تموز  آغاز کرد . تموز هر جا که قدم می گذاشت ، زمین پر از گل و سبزه می شد و اینانا به آن ها آب می داد .

       اینانا به اطراف خود نگاه کرد . زندگی دیگر چیزی کم نداشت همه جا پر از سبزه و گل بود . حالا وقت آن بود که بنشیند و با تموز حرف بزند . اما تموز سخت مشغول کار بود . دائم مجبور بود که گل و گیاه بکارد . اینانا با خود فکر کرد تموز که یک بار همه ی دنیا را پر از سبزه و گیاه کرده است . دیگر چه کاری دارد ؟ به گیاهان نگاه کرد . دید وقتی تموز گلی می کارد ، گلی در جای دیگر می میرد . گل ها و گیاهان می میرند  و همه ی موجودات روزی به دنیا می آیند و روزی دیگر از این دنیا می روند . اینانا با خود فکر کرد این قصه ی آمدن و رفتن  چقدر قصه ی غمگینی است . ایکاش  چیزی که به دنیا می آمد می توانست برای همیشه زنده بماند .

   اینانا می دانست که این مشکل را خواهرش می تواند حل کند . خواهرش نشانه ی مرگ و نیستی بود و در قسمت های زیرین زمین حکومت می کرد . او سعی می کرد موجودات زنده ی روی زمین  را به سوی خود به زیر زمین بکشاند و قلمرو خود را گسترش دهد . اینانا با خود فکر کرد که  باید به لایه های تاریک  زیر زمین برود و از خواهرش بخواهد که به  موجودات  روی زمین کاری نداشته باشد و زندگی همیشگی را به آنان ببخشد .   

    اینانا یکی از چشمه های خود را به دست تموز  داد و به او گفت که تا وقتی  روی زمین نیست این چشمه در اختیارش باشد و سفر خود را شروع کرد . رفت و رفت تا به اولین دروازه ی زیر زمین رسید . باید از دروازه رد می شد تا به سرزمین مرگ برسد . اما در بسته بود . در زد . نگهبانان از پشت در گفتند : تو که هستی و چه می خواهی ؟  اینانا گفت : من اینانا نشانه ی آب و زندگی در روی زمین هستم . می خواهم به دیدن خواهرم که فرمان روای زیر زمین است بروم . نگهبانان کمی در را باز کردند . از زیر در ، لباس مخملی و سبز اینانا را دیدند . لباسش زیبا بود و می توانست در آن تاریکی کمی به آنان امید بدهد . نگهبانان گفتند : ما دروازه را باز می کنیم به شرطی که تو تکه ای از آن لباس مخملی ات را به ما بدهی . اینانا چاره نداشت . باید شرط نگاهبانان  را قبول می کرد . تکه ای از لباس خود را کند و به آنان داد . نگهبانان در را باز کردند و اینانا به سرزمین تاریکی و سیاهی پا گذاشت . نگهبانان به پارچه ی سبز مخملی مشغول بودند و توجهی به او نداشتند . اینانا از دروازه عبور کرد . همه جا سرد و تاریک بود . باید راه خود را در آن تاریکی و سرما پیدا می کرد و به خواهرش می رسید . هر چه پیش می رفت راه تاریک تر می شد . رفت و رفت تا به دروازه ای دیگر رسید . باز هم در زد و نگهبانان دروازه ی دوم هم از او تکه ای لباس خواستند . با خود فکر کرد سرزمین تاریکی هفت در دارد . از دو دروازه عبور کرده است و پنج در دیگر را پیش رو دارد . اگر در هر دروازه بخواهد چیزی به نگهبانان بدهد ، دیگر نشانه ای از زندگی روی زمین برای او باقی نمی ماند . اما چاره ای نداشت . باید پیش می رفت . باید ذره ذره زندگی خود را بدهد تا بتواند زندگی جاودانه را روی زمین ببرد . باز هم پیش رفت . در دروازه های دیگر نگهبانان همه ی جواهرات و زیور آلاتش را هم از او گرفتند . سرانجام  از دروازه ی هفتم هم گذشت .  اینانا دیگر همه ی نشانه های زندگی را از دست داده بود . آن جا تاریکی و سکوت مطلق بود . خواهرش حتماً همان جا بود و او باید در آن تاریکی مطلق  خواهرش را که فرمان روای سرزمین مردگان بود ، پیدا می کرد . ناگهان در آن تاریکی دستش به چیزی خورد . به آن دست کشید . آن چیز مثل شیشه ای قاب گرفته بود . سعی کرد به آن نگاه کند تا بفهمد چیست . نوری نمی تابید تا بتواند چیزی را ببیند  . به آن دقیق شد . با زحمت توانست در آن شیشه تصویری را ببیند . تصویر به طور عجیبی به خودش شبیه بود . به آن دست کشید . این تصویر خودش بود یا خواهرش ؟ باید در آن تاریکی تشخیص می داد . نگاه کرد . تصویر را نوازش کرد و گفت : تو که هستی ؟ تو خواهر من هستی یا من تصویر خودم را در آینه می بینم ؟ تصویر به او جواب داد : چه فرقی می کند ؟ مگر نمی گویی که ما خواهریم ؟ پس ما هر دو یکی هستیم . اینانا به فکر فرو رفت . سعی کرد بفهمد این صدا ، صدای قلبش بود یا صدای آینه  ؟ او نشانه ی زندگی بود و خواهرش نشانه ی مرگ . آن ها باید خیلی با هم تفاوت داشته باشند . اینانا با خود گفت : آن قدر این جا می مانم تا تاریکی از بین برود و بتوانم چشمه های خود را در زیر زمین جاری کنم و زندگی را به این جا هم  بیاورم .

        اینانا برای هزار بار دیگر هم همان جمله را از تصویر در آینه پرسید و باز هم همان جواب را شنید . کار اینانا خیلی طول کشید . همه ی چشمه های  روی زمین خشک شدند . فقط سرزمین تموز سرسبز بود. تموز  روزها  اطراف خود گل و گیاه می کاشت و با چشمه ی کوچکی که اینانا به او داده بود آن ها را آب می داد . حالا کار تموز  کم تر شده بود و وقت بیشتری برای خوشگذرانی داشت . اما سرزمین های دیگر خشکِ خشک بود و زندگی داشت با روی زمین خداحافظی می کرد . اینانا باید دوباره به روی زمین بر می گشت تا زمین زنده شود . فرمان روایان  سرزمین های دیگر دور هم جمع شدند و گفتند هر طور شده باید اینانا را دوباره روی زمین بیاوریم . آنان کسی را به دنبال او به پشت دروازه ی زیر زمین فرستادند . اما نگهبانان گفتند اینانا نمی تواند برگردد . هر که از این دروازه رد شود اجازه ندارد باز گردد مگر آن که کسی مثل خودش را به جای خود بفرستد . فرمان روایان گفتند : زندگی روی زمین دارد از بین می رود . اینانا هر چه زودتر باید به روی زمین بازگردد ؛ اما  ما هیچ کسی را نمی شناسیم که مثل او  باشد . به او بگویید برگردد و خودش کسی را پیدا کند و به جای خود به زیر زمین بفرستد . نگهبانان قبول کردند . اینانا هنوز مشغول آن تصویر بود . نگهبانان پیغام فرمان روایان روی زمین را به او رساندند . ناگهان اینانا به یاد روی زمین افتاد . فهمید خیلی وقت است که چشمه های خود را روی زمین جاری نکرده است . زمین تشنه او را صدا می زد . تصویر را رها کرد و به پشت دروازه ها آمد .  نگهبانان شرط خود را به او گفتند . چاره ای نبود . باید قبول می کرد . اینانا از سرزمین مرگ برگشت . زمین خشک و غمگین بود و همه ی موجودات از نبودن او ناراحت بودند . اینانا بر روی زمین پا گذاشت . پیش از هر کاری باید کسی را پیدا می کرد و به جای خود به زیر زمین می فرستاد . به دنبال کسی مثل خودش روی زمین گشت و گشت  تا دوباره  به تموز رسید . فکر می کرد تموز بیشتر از همه از نبودنش ناراحت باشد . اما دید که تموز  به همان چند گل و گیاهی که اطرافش روییده دل خوش کرده و مشغول خوش گذرانی است . اینانا از دیدن تموز در آن حالت عصبانی شد . انگشتش را به طرف تموز گرفت و گفت : او را ببرید ؛ تموز می تواند جانشین خوبی برای من در دنیای مردگان باشد . با گفتن این حرف . نگهبانان تموز را گرفتند و به دنیای زیر زمین بردند . چشمه های اینانا  دوباره روی زمین جوشید . سرتاسر زمین پر از آب شد . حالا نوبت اینانا بود که بنشیند و مثل تموز  خوش گذرانی کند . اینانا کُنده ی درختی را که با تموز  روی آن می نشست ، پیدا نکرد . روی زمین نگاه کرد . چشمه ها می جوشید و بر زمین جاری می شد . خاک آب را می خورد اما دوباره مثل گذشته ها گیاهی نبود تا بروید . دوباره زمین سرد و یخ زده شد . اینانا می دانست همه ی این مشکلات به خاطر نبودن تموز  است . اینانا از عصبانیت ناگهانی خود شرمنده شد  و دلش برای تموز  تنگ شد .

        همه ی گیاهان و سبزه ها از میان رفته بودند . فرمان روایان روی زمین هم از این وضع خسته شده بودند . تموز  باید باز می گشت . اما قانون سرزمین مردگان این بود : هیچ کس نمی تواند از دروازه ی مرگ رد شود مگر این که بتواند کسی را به جای خود بفرستد . این بار چه کسی باید به جای تموز  به زیر زمین می رفت ؟

        گشتی نانا ، خواهر تموز با تعدادی از فرماندهان روی زمین پیش اینانا آمدند . گشتی نانا  پیغام فرمان روایان روی زمین را به اینانا  رساند . او گفت تو برادرم را به سرزمین مردگان فرستادی . تموز به جای تو به زیر زمین رفته است و همه ی گیاهان  هم به خاطر نبودن او از بین رفته اند . تموز  باید برگردد و اگر نه زندگی روی زمین از میان می رود . گشتی نانا راست می گفت . زمین سرد و یخ زده بود و نشانه های زندگی داشت از روی زمین پاک می شد .  ناگهان فکری به ذهن اینانا رسید . به دستان بلند و کشیده ی خواهر تموز  نگاه کرد . دستانش را گرفت . دستانش سرد و یخ زده بود . با خود فکر کرد چقدر دستان او با دستان برادرش تفاوت دارد . اما به هر حال او  بیش از هر کسی به برادرش شبیه است . اینانا گفت : زمین سرد و بی روح است هیچ گیاهی روی زمین نمی روید . من هم برای تموز دلتنگم . اما این قانون سرزمین مردگان است که کسی نمی تواند از آن جا خارج شود مگر این که …. اینانا حرفش را قطع کرد و به چشمان گشتی نانا  خیره شد  . چقدر چشم هایش به چشم های تموز  شبیه بود . گشتی نانا وحشت زده گفت : اینانا به چه فکر می کنی ؟ اینانا جواب داد : تو بیش از هرکس دیگری به تموز  شبیه هستی . تو به جای او  به سرزمین مردگان برو .گشتی نانا  جواب داد : چه گفتی ؟ من ؟ من باید به جای تموز  بمیرم ؟ اینانا گفت : تموز باید به روی زمین باز گردد و اگر نه زندگی روی زمین از میان می رود . مگر دلتنگ برادرت نبودی ؟ تو به جای او به زیر زمین برو .

  گشتی نانا  گفت : اما تو مادر زندگی هستی نمی توانی مرا به دیار مردگان بفرستی . اینانا گفت : من نمی خواهم که تو بمیری … فقط به جای برادرت به زیر زمین برو .. برای نجات زمین …. برای نجات گل ها و گیاهان و برای نجات برادرت … لااقل برای مدتی کوتاه .

       گشتی نانا  به همراهانش نگاه کرد . همه ی چشمان در سکوت و التماس از او می خواستند که به زیر زمین برود تا زندگی دوباره به زمین باز گردد . به یاد برادرش افتاد که حالا در زیر زمین خوابیده است و او می تواند از آن جا نجاتش دهد . سرانجام سر خود را بالا کرد . مستقیم به چشمان اینانا نگاه کرد و گفت : قبول می کنم . اما نه برای همیشه .  اگر چه دستانم سرد است اما من هم زندگی را دوست دارم . من فقط تا وقتی زیر زمین می مانم که تموز  بتواند گیاهان را زنده کند . بعد دوباره باید تموز  یا هر کسی که شما می دانید به جای من بیاید تا من به روی زمین باز گردم . فرمان روایان خوشحال شدند . تموز  دوباره به زمین باز می گشت و زندگی دوباره از سر گرفته می شد . اما نگهبانانِ دروازه ی مرگ از این همه آمد و رفت خسته شده بودند .  اگر این ورود و خروج ها زیاد می شد زمینیان و زندگان به راز اهالی زیر زمین پی می بردند . فرماندهان روی زمین و اینانا آن قدر اصرار کردند که سرانجام نگهبانان قبول کردند که شش ماه از سال را تموز  و شش ماه دیگر را خواهرش به زیر زمین برود . همه از شنیدن این خبر خوشحال شدند . همین که تموز  می توانست نیمی از سال را پیش آنان باشد برایشان خوب بود .

          نور خورشید گرم و گرم تر می شد . خاک ها شکاف برداشته بودند و انگار زمین داشت زنده می شد و  نفس می کشید . این ها همه  نشانه ی بازگشت تموز  به روی زمین بود . او شش ماه وقت داشت که روی زمین زندگی کند و در این مدت گل ها و گیاهان را برویاند . تموز  در راه بود و همه برای ورود او می خواستند جشن بگیرند . اینانا گواراترین چشمه های خود را جاری کرد . فرمان روایان لباسی به رنگ نور سرخ خورشید برای تموز  آماده کردند و به پیشوازش آمدند . وقتی که آمد تن او را با عطر و گلاب شستند و لباس سرخش را به او پوشاندند . با آمدن تموز شادی به زمین باز گشت . از زیر پایش گیاه و سبزه می رویید . تموز که حالا با دنیای مرگ آشنا شده بود می دانست که بدون اینانا نمی تواند روی زمین گیاهی برویاند . پیش اینانا رفت . اینانا به استقبال تموز  آمد و اسمش را صدا زد . تموز با شرمندگی سر خود را بالا کرد . چهره اش سیاه بود . سیاهی چهره ی تموز به این معنی بود که او از دیار مردگان برگشته و بعد از شش ماه باز هم باید به دنیای مردگان برگردد . اینانا به این فکر کرد که بالاخره نتوانسته نشانه های مرگ را از روی زمین پاک کند . او نمی توانست کاری کند که همه چیز برای همیشه زنده بماند . دیگر می دانست که دنیای زیر زمین با روی زمین فرق زیادی ندارد . مرگ هم ادامه ی همین زندگی است و هر چیزی مثل گل ها و درخت ها روزی به این دنیا می آید و روزی هم به دنیایی دیگر می رود . اما با این حال حضور گرم تموز  برایش غنیمت بود . اینانا  لبخند زد و دوباره چشمه ها جوشید ، آب ها روان شد ، گیاهان سبز شدند و شادی و زندگی به زمین بازگشت .

 

         حالا دیگر از لباس سرخ تموز و چهره ی سیاه او به جز یک روایت قدیمی چیز دیگری باقی نمانده است اما پیغام شادی بخش او هنوز بر جای است . حضور تموز  یا هر کسی که در آن شکل و لباس که باشد ، نشانه ای است برای آمدن بهار و آغاز دوباره ی زندگی . می خواهد اسمش تموز  باشد یا پیروز یا حاجی فیروز .

نوشته : سیما صادقیان

 

 

نوشته های مرتبط

نوشته هاي مرتبط

bookmark bookmark bookmark bookmark bookmark bookmark bookmark bookmark bookmark bookmark bookmark bookmark
tabs-top

نظر خود را بنويسيد